خشکسالي

محمد امامي
m.emami@iranjam.com

خشکسالي


محمد امامي

باران همين طور کج کج مي زد توي شيشه‌ي جلوي اتوبوس . مرد زل زده بود به قيافه‌ي راننده توي آينه‌ي وسط که چطور تمام ماهيچه‌هاي صورتش مي‌رقصيد، انگار داشت چيزي را زمزمه مي‌کرد ، شايد ترانه‌اي که آن قديم‌ها وقتي باران مي‌باريده، مي‌خوانده. زن کنارش نشسته بود و داشت توي کيف‌دستي هزارجيبش دنبال چيزي مي‌گشت. آينه‌ی کوچک دردارش را که پيدا کرد، مرد رو به او گفت: «همين ايستگاه پياده مي‌شيم.» راننده توي آينه نگاه مي‌کرد ببيند کسي پياده مي‌شود يا نه که مرد بلند شد. زن آينه را گذاشت توي جيب مانتو و به مرد نگاه کرد:« اينجا؟» مرد راه افتاده بود طرف در جلو که زن پا شد. از اتوبوس که پياده شدند، باران توي صورتشان زد که اول فقط بويش بود، و شايد بعد هم قطره‌اي که از لاي پنجره‌ی اتوبوس فرار مي‌کرد و در فضاي داخل گم مي‌شد . مرد گفت:« اينو که مي‌بيني بهش مي گن بارون.» زن گفت: « حالا خيس که شديم و سرما خورديم، بارون بارون گفتنت رو هم مي‌بينم.» مرد گفت: «بي‌خيال.»

دست زنش را گرفت و دواندش توي پارک، که همه‌ي چمن ها آب کشيده شده بودند و درختها در جهت باد خم و راست مي‌شدند. پارک بازي کنارشان بود و کف سرسره‌هايش مثل چراغ برق مي‌زد. دويدند تا رسيدند دم پله ها که مي رفت پايين تا لب رودخانه.

زن دور و برش را نگاه کرد و تقريباً جيغ زد:«هيچکس اين طرفها نيست، مثل ديوونه‌ها منو تو اين بارون کشون کشون ... » مرد دستش را کشيد که از پله‌ها رفتند پايين و لب رودخانه ديگر نمي‌شد ايستاد و همين‌طور رفتند تا از روي سنگهاي خزه بسته بپرند و جابه‌جا خورده‌سنگ از زير پايشان سر بخورد و مرد بزند زير قوطي‌هاي خالي نوشابه و برسند وسط رودخانه.

زن نفس‌نفس‌زنان نگاه کرد به پل قديمي رو به رو که دور بود و پايه‌هاي سنگي‌اش از کف رودخانه تا جايي که مردم وقتي رودخانه آب داشت مي‌نشستند، برق مي زد. باران ديگر کاملاً خيسش کرده بود و قطره‌قطره آب از روي پيشاني‌اش سر مي‌خورد و از لب پايينش مي‌چکيد. عينکش را برداشت و گذاشت توي جيبش بغل آينه.
مرد گفت:« حالا سرت رو بنداز پايين و زير پاهات رو نگاه کن.» زن ترسيد و نترسيد، نگاه کرد. از جلوي پايش تا دورها، تا جايي که مي شد ديد، همه جا پر بود از گوش‌ماهي‌هاي سفيد و صورتي ، همه ريزريز ولي سالم و براق ، روي خزه‌هاي خشک‌شده‌ي خيس‌خورده، روي سنگها و زير قوطي‌هاي نوشابه، و همه جا را کرده بودند سفيدصورتي که حالا زير باران ديگر فقط رنگشان نبود که توي چشم مي‌زد. مرد گفت:« صفا کن! » زن دهانش باز مانده بود. « براي همينه که زيبايي تعريف نداره.» زن گفت: «حوصله‌ي فلسفه‌بازی ندارم، بذار فقط لذت ببريم.» و نشست. دست کرد زير گوش‌ماهي‌ها و يک مشت پر کرد و گرفت جلوي صورتش، انگار مي خواست ببيند چه بويي مي‌دهد. آب از لبش مي‌چکيد روي گوش‌ماهي‌ها و از پشت دستش مي‌ريخت روي زمين و با بقيه‌ي قطره‌هاي باران جمع مي شد. مرد گفت:« بريم تا پل؟» زن جواب داد:«جهنم، بريم.»

همين‌طور که مي‌رفتند، زن گوش‌ماهي‌ها را يکي يکي از لاي انگشتهايش مي‌انداخت روي زمين. مرد گفت:« چند ساله که بارون نيومده؟»
- « به نظرم پنج سالي باشه.»
- « نه! فکر نکنم ديگه پنج سال شده باشه. دفعه‌ي آخر کِي بود؟»
- « روز بعد از عروسي مون بود که بارون اومد ، ديکه نيومده تا حالا.»
مرد ساکت شد و زل زد به روبه‌رو، موهايش چسبيده بود به سرش و مثل اينکه روغن زده باشد، برق مي زد. وسط سرش که مو نداشت، قطره هاي باران صف بسته بودند تا از روي ابروهايش پايين بپرند.
زن گفت: «اما خوبه که خيلي سرد نيست؛ نه؟» مرد جواب نداد، انگار داشت به چيزي فکر مي کرد که دلش نمي‌خواست خراب شود. زن گفت: «کجايي؟!» لبهاي مرد پهن شد تا لبخند بزند، اما نشد. صورتش خيسِ خيس برگشت طرف زن و نگاهش کرد. توي چشمهايش مي‌لرزيد که زن فهميد و به خط سرسره‌ي آب زير چشمهايش خيره شد. برگشت و زل زد به روبه‌رو: «گريه مي‌کني؟» مرد رويش به پارک آن طرف رودخانه بود: «نه.» آن قدر آهسته گفت که زن دلش لرزيد. گفت: «براي چي داری گريه مي‌کني؟» و فقط نگاه کرد به نوک کفشهاي مرد که مي‌زد به گوش‌ماهي‌ها و پرتشان مي‌کرد دوسه متر آن‌طرف‌تر.

- «روز بعد از عروسي توي همين پارک ذوق مي‌کرديم، چقدر من خوشحال بودم، ...»
زن دستهايش را به هم زد تا شنها و ريزه‌سنگها بريزند روي زمين. بعد هر دو دستش را کرد توي جيبهايش، بعد آن که به عينک خورده بود بيرون آورد، بعد هم آن يکي دستش را ، گفت:« انگار اين حرفا تمومي نداره.»
- « بهتره بگي چه شروع طولاني‌اي داره!»
- « هزار دفعه با هم سر اين موضوع بحث کرديم. تو خودت مي‌گفتي آدم که عوض مي‌شه عاشقي ش هم عوض مي شه.»
مرد زير لب چيزي گفت که زن نشنيد. گفت:« هان؟» مرد برگشت طرف زن :
- «مرده شور اين زندگي کثافت احمقانه‌ي تکراري مسخره رو ببره.»
زن ايستاد. زل زد به چشمهاي مرد که چيزي دستگيرش نشد. گفت:« هر وقت خواستي، تمومش مي کنيم.» و راه افتاد طرف کنار رودخانه.
مرد ايستاده بود و رفتنش را تماشا مي‌کرد. حالا که هوا ديگر داشت تاريک مي شد، شانه‌هايش درست مي‌لرزيد. زن رسيده بود به کناره‌ی رودخانه که پر بود از سنگهاي ريز و درشت و سعي مي‌کرد بالا که مي‌رود خودش را نگهدارد، اما افتاد. جيغ کوتاهي زد و همان جا که زمين خورده بود، نشست.
مرد راه افتاد طرف زن، ولي انگار نمي توانست تند برود، همين طور رو کرد طرف آسمان ، دو قدم رفت و داد زد: «بر پدر اين زندگي سگي لعنت!»
نزديک زن که رسيد، صداي گريه‌اش را شنيد که خيلي شنيده بود؛ وقتي بچه يک شب تا صبح نمي‌خوابيد زن اين طور گريه مي‌کرد، عصبي، خسته، بريده‌بريده. زير بغلش را گرفت و بلندش کرد، از روي سنگها رد شدند و آمدند تا پارک که حالا چراغهايش را دسته‌دسته روشن مي‌کردند. مرد برگشت رو به زن گفت: «طوري شدي؟» زن سرش را بالا انداخت، دماغش را هم بالا کشيد. گفت: «دستمال داري؟» مرد دستش را توي جيب کرد و دستمالش را درآورد. زن محکم تويش فين کرد. دور بيني را پاک کرد و دستمال را گذاشت توي جيب مانتو. گفت:« سردم شده.» مرد دستش را گرفت:« بريم.» زن به ساعتش نگاه کرد، دست مرد را فشار داد و دماغش را بالا کشيد.
آب توي جوي کنارخيابان راه افتاده بود و باران هنوز کج‌کج مي‌باريد. يک تاکسي خالي از دور مي‌آمد.آ

14/11/1379
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30160< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي